نمات غلط می کنی نمی کشی ! کسی که می خواد با دختري ازدواج کنه که حشیش می کشه، حداقل خودش باید بلد باشه
نظرات شما عزیزان:
که دو تا پک به سیگار بزنه یا نه؟
لوس نشو بگو ببینم چی شده!
« سیگار رو گذاشت رو میز و گفت »
بشین تا برات بگم.
« نشستم. یه خرده منو نگاه کرد و بعد گفت »
خدا منو بکشه واسه اون بخت قفل شده ي تو! انگار قراره تو با کفن بري خونه ي بخت با لباس عروسی بر گردي!
چی شده نیما؟ 1 ترو خدا بدون شوخی بهم بگو!
نیما ه ول ولت نداره! چیز مهمی نیس اما این دخترك، طفل معصوم ناراحته. یعنی یه موضع هس که نارحتش کرده. هر چی م
من بهش گفتم که سیاوش تو این مایه ها نیست قبول نکرد . از من خواسته باهات حرف بزنم، واسه، همینم فرستادن دنبال پیتزا
مخلوط با نخود سیا!
باز عمع ختنم مخالفت کرده؟!
نیما نه.
مامانش چیزي گفته؟!
نیما خیر.
اقاي پرهام حرفی زده؟
نیما خبر!
خودش از چیزي ناراحته؟
نیما بله. چهار سوال! شانزده سوال دیگه باقی ست!
اِه...! خفه شی نیما! بگو چی شده پس!
نیما یه راهنمایی سر سوال دهم داري 1 زود سوال کن که وقتت داره میگذره!
بخدا با همین پیتزا می زنم تو سرت که صداي ...
نیما دست بزن پیدا کردي واسه من،آره؟
جون من بگو نیما چی شده! نصفه جون شدم بخدا!
نیما آخه چه جوري برات بگم که ناراحت نشی سیاجون؟ 1
پس چیز مهمی یه!
« از جام بلند شدم و گفتم »
لازم نکرده تو بگی، می رم از خودش می پرسم!
« تا اومدم حرکت کنم که دستمو گرفت و نشوند و گفت »
بشین خودم بهت می گم. اگه یلدا می خواست خودش بهت بگه که تا حالا گفته بود!
« دیدم راست می گه! نشستم دوباره که نیما بعد از یه خرده فکر کردن گفت »
نه اینکه فکر کنی چیز مهمی یه ها ! اما خب یه مسئله اي این وسط پیدا شده! یعنی گم شده! عنی اصلا نیس ! خودمم نمی
دونم چی دارم می گم!
من ترو میشناسم نیما. تو هر وقت اینطوري می شی، یعنی ناراحتی! پس حتما مسئله خیلی مهمی یه! بگو راحتم کن.
نیما چه جوري بگم آخه؟ ! بابا یلدا یه خرده از نظر جهیزیه کمبود داره، یعنی تو وسایلی که قراره با خودش بیاره، کم و کسري
هس، همین!
همین؟!
نیما اره!
اینکه اصلا مهم نیس!
نیما منم همینو بهش گفتم . گفتم سیاوش پسر روشن یه، یه فکر نکنم اهل این حرفا باشه. یعنی بالاخره آدمه دیگه، یه وقتایی
یه چیزایی نداره!
بجون تو اگه من چشمم دنبال یه سوزنش باشه! تو که منو می شناسی!
نیما آره بابا! منم همینا رو بهش گفتم.
اصلا من فقط خودشو می خوام و یه چمدون لباسش! همین!
نیما الحمداله که شماها خونوادگی چشم و دلتون سیره! منم همینارو بهش گفتم.
تازه اون جمدونم لازم ندارم بجون تو!
نیما نه دیگه بابا، اینطوري هام نیس!
پس چی؟!
نیما بابا طرف خیلی چیزا رو هم داره بیچاره ! مثلا یخچال و فریزر خارجی داره، جارو برقی و لباسشویی و فرش ومبل و
تختخواب و گاز خارجی و ظرف وظروف خلاصه همه اینارو داره! تازه انگار بهش یه خونه شیش دونگ م می دن!
پس دیگه چی نداره؟ 1 اینکه همه چی داره!
نیما عرض کنم به خدمتت که آره، همه اینارو داره اما فقط اون چیزي که معمولا همه تو خونه هاشون آویزان می کنن پشت
پنجره ها رو نداره! حالا دیگه خودت می دونی!
« اینو گفت و یه دونه از سیگارا رو ورداشت و روشن کرد و چشماشو بست و خودش رو ول داد رو مبل »
یعنی چی؟! همه پست پنجره چی ...!
یه آن و ا دادم ! به تنها چیزي که فکر نمی کردم این بود !! همه چیز شروع کرد دور سرم چرخیدن! سرمو گرفتم تو دستام ! »
شقیقه هام تیر می کشید ! سرم داشت می ترکید! نمی دونستم باید چیکار کنم! بلند شدم و دوئیدم طرف در حیاط و در رو وا
کردم و رفتم تو خیابون ! بازم دوئیدم ! نمی دوم کجت می رفتم اما می فتم ! اونقد تند می دوئیم که از کوچه ها مثل برق رد می
شدم! دلم می خواست اونقدر بدوئم که همه ي فکراي تو کله م ازم جا بمونن اما دیگه برام نفس نمونده بود 1 داشتم خفه می
شدم ! رو یه جدولف کنار خیابون نشستم و زدم زیر گریه! دیگه برام فرق نداشت که کسی اونجاهاه باشه یا نه! بلند بلند گریه
« کردم که نیما از پشت سر بهم گفت
یاوش! خودتو نیگه دار! آدم که نباید انقدر کم جنبه باشه!
بعد اومد جلو و یه سیگار روشن کردو داد بهم . گرفتم و کشید م. دودش رو که دادم تو، انگار بغض م رو هم با خودش برد تو . »
« چند دقیقه بعد نیما گفت
آروم شدي؟
یه سیگار دیگه بهم بده.
« یکی دیگه روشن کرد و داد بهم و گفت »
حالا می خواي چیکار کنی؟
نمی دونم.
نیما لاخره چی؟ باید یه تصمیمی بگیري دیگه!
برام خیلی سخته نیما!
نیما می دونم.
تو نمی دونی چون سر خودت نیومده!
نیما مگه فرقی م می کنه؟ درد تو درد مه!
لعنت به اون پدر و مادر که این بلا رو سر این دختر آوردن!
« بلند شدم و راه افتادمو نیام کنارم می اومد. هیچی نمی گفتیم. شاید نیم ساعت دیگهم راه رفتیم که گفتم »
می خوام برم.
نیما کجا؟
نمی دونم، اما دلم می خواد از اینجا برم.
نیما دوست داري بري؛ برو اما این راهش نیس.
پس چی راه شه؟ »
نیما باید تصمیم بگیري. همین امشب.
اینم یلدا بهت گفته؟
نیما نه، اینو خودم می گم . می گم اگه می خواي بري و چند رو بعد برگردي و بخواي بري دنبالش، درست نیس . فکراتو
همین امشب بکن.
آخه چه جوري می تونم یه هچین چیزي رو قبول کنم؟ 1
نیمات قبول نکن، بهش فکر نکن!
« نگاهش کردم »
نیما اصلا فکر کن که امشی من بهت هیچی نگفتم!
پس چرا گفتی؟
نیما باید می دونستی. خود یلدام همینو می خواست.
چیکار باید بکنم نیما؟
نیما اگه وقاعا دوستش داریف به این قضیه یه جوري دیگه نگاه بکن!
چه جوري؟
« دئو تایی سیگار در آورد و روشن کرد و یکی شو داد به من و گفت »
یه دختر بچه رو بزور بردن آمریکا که مثلا تو زمان جنگ ایران نباشه . تو سن پایین بردنش جایی که اصلا این چیزا و این
حرفا اون جا معنی نداره.و
اینجا که معنی داري!
نیما اونم اینجا که کاري نکرده! هر چی بوده اونجا بود وامونده.
چه رقی داره؟! یه دختر ایرانی باید هر جایی که باشه ...
نیما شعار بیخودي نده ! یلدا رفته بوده که اونجا بمونه و دیگه م برنگرده. این دفعه م بزور آوردنش ایران. اونم تا قبل از اینکه
تو رو ببینه و باهات آشنا بشه، می خواست برگرده آمریکا . اما وقتی تو رو می بینه و ازش خواستگاري می کنی، عاشقت می شه
و از برگشتن صرف نظر می کنه. اون اصلا خیال برگشتن به ایران رو نداشته! می خواسته اونجا باشه و آمریکایی باشه!
اینا گکه گفتی، هیچکدوم نمی تونه کار بدش رو توجیه کنه.
نیما آره، ولی کار و عمل هر کسی رو باید دز مان و شرایط خودش قضاوت کرد.
یعنی چی؟
نیما یعنی اینکه مثلا حالا که حکومت افغانستان عوض شده و طالبان شکست خورده، حکومت بعدیش که نباید بی اد و هر کی
ریش گذاشته بوده مجازات کنه ! اونجا یه موقع اگه کسی ریش نداشت شلاق می خورد ! پس همه مجبور بودن ریش بذارن ! یا
مثلا اون موقع تمنام زن هاشون از سر تا پا پیچیده شدن تو یه چیزي مثل گونی ! حکومت بعدي که اومده و مثلا کشف حجاب
کرده که نباید تمام زن ها رو مجازات کنه که چرا زمان طالبان حجاب داشتین!
چه ربطی داره؟
نیما ربطش اینه که یلدا در جایی زندگی کرده که این مسائل دیگه اصلا مطرح نیس ! می گه، خواهی نشوي رسوا، همرنگ
جماعت شو!
چه حرفی یه تو می زنی؟! یعنی اگه تو رفتی تو یه شهر خارجی که همه لخت بودن، تواوم لخت می شی؟!
نیما خب آره دیگه ! یا نمی رم یا اگه رفتم مثل خود اونا می شم! حساب کن تو یه شهر که همه لخت ن، مثلا من یکی با کت
و شلوار راه بیفتم تو شهر ! همه مسخره م می کنن! بعدشم، اونجاها هزار تا تله و دام جلو پاي این دخترا گذاشتن. خونواده و پدر
و مادري هم که نبوده راهنمایی کنه. دیگه چه توقعی داري؟!
اینا هیچکدوم دلیل نمی شه که یه دختر ایرانی اینکارو بکنه! بی خودي کارش رو توجیه نکن.
نیما ت من نگفتم کارش خوب بوده ! بر عکس بسیار کار بدي کرده . منم اندازه ي تو از این مسئله عصبانی و ناراحتم و وقتی در
موردش فکر می کن م زجر می کشم . یعنی فرهنگ ما اینه، اما می خوام بگم حالا که اینطوري شده، کاري م نمی شه کرد . اگه
توام الان ولش کنی، یلدا دوباره برمی گرده و می ره همونجا که یه همچین فرهنگی داره . حالا تو دلت راضی می شه؟ خودشم
که از این مسئله پشیمونه . تازه این اتفاقی بوده که وق تی هنوز سنی نداشته براش پیش اومده . کارش که این نبوده! یه بار گول
خورده!
نمی دونم، نمی دونم! باید فکر کنم.
نیما فکر کن اما به هیچکس چیزي نگو. یادت نره چی بهت گفتمن.
اصلا چرا باید اینطوري بشه؟! چرا یلدا؟ 1
نیما بابا این که تو خارج بوده و اینطوري شده، همین جام برو ببین که چقدر دختراي بدبخت فریب می خورن و از خونه
فراري می شن و هزار تا بلا سرشون می اد ! همین شیوا مگه نیس؟ مگه دوستش نیس؟ اینا که دیگه تو مملکت خودمون به این
کثافت و لجن کشیده شدن!
همه که اینطوري نیستن نیما خب نه اما خیلی هام هستن ! همین خود تو رو هم اگه بریم آزمایش بدیم شاید یه دفعه گندش در اومد و معلوم شد که
...
گم شو حوصله ندارم.
نیما حالا برگرد بریم خونه . بعدش باید مرد باشی و دلت دریا باشه! سعی کن چیزاي بد رو نبینی! تو این دختر چیزاي خیلی
خوب هس که یه بدي م کنارشه . اگه ولش کنی، برمیگرده و این بار شاید خیلی بلاها دیگه اونجا سرش بیاد!اگه واقعا دوستش
داري، باید دلت بزرگ باشه و خیلی چیزا رو تو خودش جا بده و دفن کنه ! راه بیفت بریم که اونایی بزرگ بودن که از خیلی
چیزا گذشتن.
می رم خونه مون.
نیما بیا خونه ما. می شینیم و با هم حرف می زنیم.
نه، می خوام تنها باشم. باید فکر کنم.
« . دو تایی راه افتادیم طرف خونه ي نیما اینا که ماشینم رو وردارم »
نیما ببین سیاوش، هر کشوري قوانین خودش رو داره و ه مردمی م فرهنگ خودشونو.
خب!
نیما می خوام بگم وقتی داري فکر می کنی، یادت باشه زمانی این اتفا ق افتاده که در واقع یلدا مثل یه دختر خارجی بوده و با
فرهنگ خارجی! یه دختر بوده که از بچه گی بردنش خارج و اصلا خیال برگشتنم نداشته. براي همینم مثل دختراي اونجا شده!
یعنی همه ي دختراي اینطوري ن؟! مگه می شه؟
نیما دروغ چرا بگم، منکه اونجا نبودم و با چشم خودم چیز ندیدم اما هر کی رفته اونجا و برگشته، اینجوري نقل می کنه!
منکه یه همچین چیزي رو قبول ندارم!
نیما حالا اگه احیانا می خواي مطمئن بشی، یه چند وقت صبر کن و دست نگه دار تا من یه سفر خودم برم اونجا و پرس و جو
کنم و خبرش رو برات بیارم! حالا اگه صبر می کنی، من برم دنبال بلیت و ویزا!
گم شو حوصله ندارم.
نیما می گم آ، موقعی که داشت خیلی سربسته این جریان رو براي من می گفت، همه ش گریه می کرد . خیلی ناراحت و
پشیمون بود.
بایدم باشه.
نیما گذشت داشته باش پسر! فقط همینو بهت می گم. بلند نظر باش. من یه نفري رو میشناختم که ...
شروع کرد نصیحت کردن و تا دم خونه برام حرف زد . اونجا که رسیدیم ازش خداافظی کردم و سوار ماشین شدم و رفتم »
خونه. لباسامو در اوردم و رفتم زیر دوش آب سرد. نفسم داشت بند می اومد!
اومدم بیرون و لباس پوشیدم و رفتم سر یخچال و یه بسته سیگار از توش در اوردم و برگشتم تو اتاقم که نیما زنگ زد و حالم
رو پرسید . بهش گفتم که خوبه . بازم اصرار کرد که یا من برم پیش اون و یا اون بیاد پیش من که هبش گفتم می خوام تنها
باشم. اونم دیگه اصرار نکرد . تلفن رو قطع کردم و نشستم به سیگار کشیدن . سرم گیج می رفت . اصلا دلم می خواست یه
« . هیچی فکر کنم. تلفن رو ور داشتم و شماره ي شیوا رو گرفتم که خودش جواب داد
شیوا بفرمائین.
سلام، منم.
شیوا سلام سیاوش خان. حالتون چطوره؟
ممنون، خوبم.
شیوا ت نیما خان چطورن؟
اونم مثل من!
شیوا تلخ صحبت می کنین! چیزي شده؟
نه.
شیوا و حتما خیلی چیزا شده!
شما حال تون بهتر شد؟
شیوا گاهی خوبم و گاهی بد. هنوز مرض کاملا به جونم چنگ ننداخته! اما کم کم داره اینکارو می کنه.
هر کی تو خودش یه جور مرض داره که باید باهاش کنار بیاد!
شیوا دور از جون شما. شما امروز یه جور دیگه این. دلتون نمی خواد، باهام درد و دل کنین؟
نه.
شیوا موضوع به یلدا مربوط می شه؟
« سکوت کردم »
شیوا بگین سیاوش خان. شاید بتونم کمک کنم. من خیلی تجربه دارم.
فکر نکنم در این مورد کسی بتونه به من کمک کنه.
شیوا مگه چی شده؟
« دوباره سکوت کردم »
شیوا سیاوش خان! حرف بزنین!
چی بگم آخه؟
شیوا هر چی که هس بگین.
نمی خوام در موردش حرف بزنم ! یعنی نمی تونم. برام گفتن ش خیلی سخته، قبول کردنش که دیگه هیچی! به کی دیگه می
شه اعتماد کرد؟ همیشه فکر می کردم که می تونم پاکی رو از تو چشماش بخونم اما ...
شیوا تو پاکی یلدا خانم مشکلی پسیش اومده؟
« هیچی نگفتم »
شیوا همین باعث شده که انقدر غمگین باشین؟
مگه براي غمگین بودن این کافی نیس؟ براي مردنم زیادیه.
شیوا شما با کسی ایشون رو دیدین؟
نه، اصلا این مسئله نیس! مضوع چیز دیگه س.
شیوا پس شما از کجا فهمیدیدن که ایشون پاك نیس؟
خودش گفته.
شیوا به شما؟
نه، به نیما.
« یه خرده شکوت کرد و بعد گفت »
چقدر شهامت داشته!
خیلی جالبه! شهامت!
شیوا می تونست نگه ! می تونست خیلی راحت، با یه دکتر رفتن و یه جراحی این مشکل رو حل کنه بطوریکه شما اصلا چیزي
نفهمین!
« سکوت کردم و رفتم تو فکر »
شیوا به اینش فکر نکرده بودین، هان؟
« اروم گفتم نه »
شیوا ت خیلی باهاتون صادق بوده . یعنی خیلی دوست تون داشته که یه همچین چیزي رو که شاید تا آخر عمرش می تونه
براش نقطه ضعف باشهف بهتون گفته!
« بازم چیزي نگفتم »
شیوا چه جور دختري یه ایت یلدا خانم؟
خودمم نمی دونم.
شیوا من نمی دونم چه اتفاقی افتاده که یه همچین وضعی براش پیش اومده اما حد اقل می دونم که هر اخلاقی داره، دروغگو
نیس. پدر و مادرش از این مسئله خبر دارن؟
فکر نکنم. اونا کمتر با دخترشون بودن.
شیوا چطور؟
یلدا از بچه گی خارج از کشور بوده. تقریبا تو آمریکا بزرگ شده. اینم سوغات همونجاس!
شیوا پدر مادرش پیشش نبودن؟
نه.
شیوا اونجاها هر اخلاق بدي که دارن دروغگو نیستن. حالا شما چه تصمیمی گرفتین؟
نمی دونم.
شیوا می دونین سیواش خان، گاهی یه تصمیم یا یه فکر غلط در یه لحظه می تونه سرنوشت خیلی ها رو عوض کنه و به
نابودي بکشه ! اگه من یه نفر رو داشتم که یه روزي منو درك می کرد و حرف منو می فهمید، حتما بهش پناه می اوردم و شاید
الان کارم به اینجا نمی کشید ! اگه اون روزي که رفتم پیش پدر و مادرم و گفتم که جواد چه آدم کثافتی یه، یکی شون به
حرفام گوش می داد و تو دهنم نمی زد، الان من اینجا نبودم!
شما الان نمی تونین تصمیمی بگیرین . حالا بگذریم از اینکه اونجاها این چیزا اصلا این چیزا مطرح نیس ! اما اگه تتونستین
ببخشین و گذشت کنین مهمه . اگه منم یه روزي اندازه ي یه سر سوزن امید داشتم که ممکنه خونواده م منو درك کنن، الان
تو این کثافت دست و پا نمی زدم ! هر چند که شما می تونین گذشت کنین یا نکنین ! اگرم گذشت کردین براي دل خودتون
گذشت کردین ! یلدا چیزي به شما بدهکار نیس ! اگه دوستش دارین، یلدا همینه که هس ! می تونین ولش کنین و برین دنبال
کار و زندگی خودتون اما بدونین که حتما خی لی دوستت داره که حقیقت رو بهتون گفته . یه کاري نکنین که یه دختر که تو
خارجم بزرگ شده احساس کنه که راستگویی و صداقت چیز خوبی نیس ! یه کار نکنین که فکر کنه با دروغ گفتن می شه آدم
به خواسته ش برسه ! یادتون باشه که هر ادمی، اگه آدم باشه، هر لحظه در معرض خطا کردن و اشتباه کردنه. ما چوب اشتباه
خیلی ها رو همین الان داریم می خوریم . یلدام یه ادم مثل آدماي دیگه . اما فرقش با بقیه اینه که به اشتباه شون باعث بدبختی
و بیچاره گی شاید میلیون ها نفر شده اما بازم حتی شهامت اعتراف به اشتباه شون رو هم ندارن ! سیاوش خان، یه وقتی بر اي
ادم پیش می اد که ممکنه زندگیش به یه تصمیمی بستگی داشته باشه ! اشتباه نکنین! الان هم سرنوشت خودتون و هم سرنوشت
یلدا به تصمیم شما بستگی داره!
خودمم همین وسط گیر کردم. نمی دونم چیکار باید بکنم.
شیوا فراموش کنین . یه دختر یا یه زن فقط یه جسم تنها نیس که اگه توش یه مورد اشکال باشه یا یه چیز رو کم داشته باشه
بگیم بد یا خرابه ! اون ماشینه که اگه مثلا ترمز نداشت می گن خرابه ! اما یه انسان مثل یه ماشین نیس ! انسان روح داره . هر
کسی در طول زندگیش صد ها بار اشتباه می کنه . یکی تو کارخونه اشتباه می کنه مثلا دستش می ره زیر دستگاه و قطع می شه!
یکی در موقع رانندگی اشتباه می کنه و با یه تصادف مثلا چشمش رو از دست می ده ! یکی از یه جا پرت می شه و پاش رو از
دست می ده ! اینا همه در اثر اشتباه کردنه ! حالا این دخترم یه وقتی یه اشتباهی کرده و یه چیزي رو از دست داده اما هنوزم یه
انسانه! تمام اونایی که چشم و دست و پاشون رو از دست می دن، هنوزم انسانن ! یلدام همینطور! تازه تو هر کاري، یه درصد
خطایی رو در نظر می گیرن . حالا بستگی به شرایط و نوع کار داره. تو آمریکا که این مسئله اصلا یه اشتباه نیس ! براي هیچ
جوونی هم مهم نیس که یه دختر، دختره یا نه ! اصلا با یه همچین مسئله اي، و در شرایط یلدا که نباید یه دختر رو قضاوت
کرد! الو! سیاوش خان!
بله.
شیوا گوش کردین چی گفتم؟
گوش کردم اما ...
شیوا قبل از اینکه اما بگین، یاد بگیرین که این اماها ممکنه یه زندگی رو عوض کنه ! پس سعی کنین که از این کلمه درست و
به وقتش استفاده کنین ! ( مثل یکی از کتاب هاي مطهري که توش می گه ... فکر نکنم این خدا تو بوجود اومدن یکی از کلمه ها
دخالت داشته باشه اونم چیه کلمه ي اما ، چون کار خدا بی نقص نیس این مائین که خودمون دنبال نقص گشتیم و گفتیم اما ،
دقت کردین این اما همیشه مزاحمه .... واقعا حال کرده بودم با این جمله ش ع.آ )
« یه لحظه ساکت شد و بعد گفت »
شاید همین کلمه که بی موقع تو ذهن من جا گرفت باعث شد که به اینجاها برشم ! زمانی که باید یه تصمیم درست می
نظرم رو عوض کرد ! « اما » گرفتم، یه
« بازم ساکت شد. من یه سیگار روشن کردم که انگار از صداي فندك فهمید و گفت »
سیگار می کشین؟
تازه شروع کردم.
شیوا حتما از وقتی که این مسئله رو فهمیدین!
« هیچی نگفتم که یه خرده بعد گفت »
من با یه سیگار کشیدن افتادم ! یه سیگاري که سیگار معمولی م نبود ! شایدم تمام اینا بهانه س ! یه حشیش یا هر چیزي مثل
اینا نمی تونه باعث سقوط باشه ! عامل خود این چیزام یه چیز دیگه س و عامل اون چیز یه چیز دیگه ! من بارها و بارها به این
چیزا فکر کردم . به زندگیم، به سرنوشتم، به گذشته م، به گذشته ي خیلی از دخترایی که مثل خودم بودن ! زندگی هامونخیلی
شبیه همدیگه س . سقوط مون، افتادن مون، مردن مون، درد کشیدن مون، اینا ممکنه ظاهرا با هم فرق داشته باشه اما اخرش
همه مثل همه! فقط یه چیزي که من تو همه ي اینا دیدم و همه مون گرفتارش بودیم، فقر بود! فقر فرهنگی!
یه آدم از فقر و گرسنگی می تونه جون سالم در ببره اما از فقر فرهنگی نه!
نفهمی، بی سوادي، جهل ! اینا بدبختی یه ! هر اشتباهی رو اگه بگیریم وبرگردیم عقب، به جهل می رسیم! هر ظلمی رو بگیریم و
بیائیم عقب، به نفهمی می رسیم!
« دوباره یه خرده ساکت شد و بعد گفت »
کاري که باید نمی شد، شد ! تازه به خودم اومده بودم . دور و ورم رو نگاه کردم. دیگه تو سالن نبودم. گیجی حشیش و بیخبري
ش تموم شده بود و منگی ش فقط مونده بود. تو اتاق خواب روزبه بودم و رو تختخوابش.
نمی خوام بگم که دفعه ي اولم بود، نه ! من زنی بودمکه مثلا شوهر داشتم و حداقل با یه مرد بودن رو تجربه کرده بودم و
ظاهرا نباید این کار اونقدر برام غافلگیر کننده باشه و بهم ضربه وارد کنه اما شوهر داشتن، انتخاب یه مرد براي با هم بودن و
همیشه بودنه ! یه دختر حتی وقتی شوهر می کنه، تا مدتها وقتی می خواد خودش رو در اختیار شوهرش بذاره هم یه حال عجیبی
داره. یه آن احساس می کنه که داره کار بدي می کنه اما تا یادش می افته که این فقط یه مرد و تنها مردي که اجازه حضور
در حریم روحش رو داره، امنیت رو حس می کنه و رها می شه . اما من این بار و با این مرد، این احساس رو دیگه نداشتم ! من
چرا انقدر » گریه می کردم و روزبه می خندید ! وقتی یه خرده گریه م طول کشید، بلند شد و اومد کنا ر تخت نشست و گفت
« ! گریه می کنی؟ تو که دفعه ي اولت نبود
بهش گفتم تو احساس منو درك نمی کنی . بهش گفتم تو نامردي ! تو پستی ! خواست بازم بیاد طرفم که گفتم اگه بهم دست
بزنی یا ترو می کشم و یا خودمو ! بازم خندیدي ! داشتم دنبال لباسام می گشتم که بپوشم و از اونجا فرار کنم تا بعد ببینم چه
خاکی باید تو سرم کنم که شروع کرد به حرف زدن . گفت تو نباید ناراحت باشی، اتفاق بدي که نیافتاده ! گفتم از این بدتر که
منو با حقه بازي کشیدي اینجا و با این سیگار وامونده منو گیج و منگ کردي و هر بلایی که دلت خواست سرم آوردي؟ ! گفت
بلا چیه؟ ! این حرفا چیه می زنی؟ ! این کاري که باید بعد از ازدواج می کردیم و حالا کردیم ! چه فرقی داره؟ گفتم تو فکر
کردي ماها مثل اون دختراي خارجی بی بند و باریم ! من همین الان تو فکرم که چه جوري می تونم بی درد، خودمو بکشم ! گفت
من میرم یه چایی درست کنم . توام لباست رو بپوش تا برات » از جاش بلند شدو گفت « ! ؟ آخه براي چی؟ ! مگه چی شده »
« . بگم می خوام چیکار کنم
اینو گفت و رفتبیرون . یه آن با خودم فکر کردم . دیدم اون کاري که نباید می شد، شد! حالا شاید واقعا اون طوري که من فکر
کردم نباشه!
تند لباسم پوشیدم و با شک و دو د لی رفتم تو سالن و اروم یه گوشه رو یه مبل نشستم و سرمو انداختم پایین . روزیه تو
تو باید یه خرده صبر کنی . پدر و مادرم تا یه ماه دیگه از » اشپزخونه بود . یه خرده بعد اومد بیرون و کنارم نشست و گفت
دوباره ز دم زیر گریه و گفتم بخدا روزبه من دختر بدي « . اروپا بر می گردن . بهت قول می دم که همه چی درست می شه
نیستم! اصلا اهل این جور کارا نبودم و ازش بدم می آد ! من تو تمام زندگیم زجر کشیدم. بزور جلو درس خوندم رو گرفتن و
شوهرم دادن . اما از شوهرمم خیر ندیدم . با هر بدبختی بود داشتم کار می کردم و یه جوري روزهام رو می گذروندم که تو این
دختر فکر کردي که من فقط دنبال این « وسط پیدا شدي . من به همون کارگري و کلفتی م راضی بودم ! زمین نشست و گفت
بودم که یه چند وقتی باهات باشم و بعد ولت کنم؟ 1 من از خرج به این قصد اومدم که یه زن ایرانی بگیرم و ورش دارم ببرم
اونجا اما نه هر زن و دختري ! دختراي لوس رو می بري اونجا، تا چشمشون به زرق و برق اونجاها می افته، شوهر یادشون می ره
و فراموش می کنن که از صدقه سر کی پاشون رسیده اونجا ! من دنبال یه زن می گردم ه سختی کشیده باشه و معنی آسایش و
راحتی رو بفهمه ! ترو که دیدم، ازت خوشم اومد . وقتی سر گذشتت رو برام تعریف کردي، فهمیدم تو همونی هستی که من می
خوام. هم خوشگلی و هم سختی کشیدي . حساب کردم اگه من برات کاري بکنم و کمکت کنم، حتما قدر می دونی و وقتی
بردمت اونجا، نمک نشناسی نمی کنی ! حالام بهت قول می دم که تا یه ماه دیگه، وقتی پدر و مادرم اومدن همه چی درست می
یه خرده فکر کردم و گفتم ترو خدا راست می گی روزبه؟ می دونی اگه دروغ گفته باشی یا بخواي گول م بزنی من دیگه « . شه
بیچاره می شم؟ گفت بجون مامانم اگه دروغ بگم ! گفتم بخدا قسم بخور! اصلا برو قرآن بیار و بزن روش و قسم بخور که با من
بلند شد رفت سر تلفن و شروع کرد شماره گرفتن و بعد از یکی « . اصلا چرا ا ینکارو بکنم؟ ! صبر کن » عروسی می کنی ! گفت
دوبار شماره گرفتن، به من اشاره کرد که اون یکی تلفن رو وردارم و گفت که فقط گوش بدم و هیچی نگم . زود رفتم و اون یکی
تلفن رو ورداشتم . داشت بوق می زد که یه مردي تلفن رو ورداشت و وروز به شروع کرد یاهاش حرف زدن. باباش بود . بعد از
سلام و احوالپرسی، روزبه ازش پرسید بابا کی بر می گرین؟ که اونم گفت بیست روز دیگه که روزبه گفت بابا زودتر بیاین که
من یه دختري رو پیدا کردم که هم خوشگله و هم خانم . می خوام باهاش ازدواج کنم! تا اینو گفت باباش شروع کرد اي یار
مبارکباد رو خوندن و از پشت تلفن مادر روزبه رو صدا کرد و جریان رو بهش گفت . اونم خیلی خوشحال شد و اومد گوشی رو
گرفت و به روزبه تبرکی گفت و قرار شد که زودتر برگردن ایران . روزبه داشت خداحافظی می کردو من رفته بودم تو فکر .
داشتم خودمو تو لباس عروسی م ی دیدم . دیگه دلم قرص شده بود . صحبت اونا تموم شده بود و من هنوز، گوشی تلفن تو دستم
بود و ذهنم یه جاي دیگه ! یعنی می شه که بدبختی هام تموم شده باشه؟ ! یعنی می شه که دیگه کلفت نباشم و بشم خانم
خونه؟! اونم کجا؟ ! تو خارج ! خیلی شنیده بودم که پسرا از خارج می آن و یه دختر ایرانی می گیرن و با خودشون می برن اونجا .
خیلی م شنیده بودم که تا پاي دختره می رسه اونجا و چشمش می افته به اونجاهاه، شوهره یادش می ره و می ره دنبال
خوشگذرونی! بهش وفادار می مونم و براش زن خوبی می شم . با خودم عهد کردم که کاري کنم که از کارش پشیمون نشه .
بخودم قول دادم که همیشه پشتش باشم و هیچوقت تنهاش نذارم . تو رویاي خودم بودم که یه دفعه دیدم رو هوام و دارم می
رم طرف در سالن! بهش گفتم روزبه من باید برگردم خونه! چیکار می کنی بذارم زمین!! که گفت حالا زوده برگردي!
« شیوا اینجا که رسید، ساکت شد یه خرده بعد گفت »
اي کاش همون موقع می رفتم و جریان رو به پدر و مادرم می گفتم! ولی اگرم می گفتم زیاد فرق نمی کرد!
« دوباره ساکت شد و رفت تو فکر که من گفتم »
بالاخره چی شد؟
شیوا هیچی ! یه ماه بعد، پدر و مادرش اومدن ایران و بهم گفت که همین روزا قرار می ذارم که ببرمت پیش شون . تو این
مدت من یا هر شب یا یه شب در میون می رفتم خونه ش . یه دستی سر و گوش خونه ش می کشیدم و تمیزش می کردم و
اونم زنگ می زد از بیرون شام می اوردن و با هم می خوردیم وبرام حرفاي قشنگ می زد و مرتب امیدوارم می کرد و آخر
شبش م که معلومه چی می شد!
به ه بهانه اي می رفتی اونجا؟ یعنی به پدر ومادرت چی می گفتی؟
شیوا خب می گفتم می رم سر کارم دیگه ! هر دفعه م که می رفتم، روزبه پول یه روز کارم رو بهم می داد و منم می دادم به
بابام.
پدرت پرس و جو نمی کرد که کجا می ري؟
شیوا نه بابا! همونکه پول زهرمارش جور می شد براش بس بود!
خب؟
شیوا ت هیچی دیگه، یه ماه و دو سه روز بعد، عصري که رفتم دم خونه شون . هر چی زنگ زدم دیدم کسی جواي نمی ده .
برگشتم و یکی دوساعت بعد بهش تلفن کردم . بازم کسی جواب نداد . فرداش رفتم، بازم کسی خونه نبود. خیلی ترسیده بودم
اما همه ش به خودم دلد اري می دادم که حتما رفته خونه ي دوستش یا خونه ي پدر و مادرش یا یه جاي دیگه تا اینکه پس
فرداش دیدم دارن اثاث می ارن تو خونه ! پرسیدم اقا این اسبابا مال کیه؟ کهگفتم مال مستاجر جدیده ! پرسیدم اون اقایی که
اینجا بود چی شد؟ بهم گفتن که انگار اجاره ش تموم شده و اسباب کشی کرده و رفته! تازه فهمیدم چه کلکی از روزبه خوردم !
از مستاجر آدرس آژانس رو گرفتم و رفتم اونجا. پرس و جو که کردم فهمیدي روزبه نارمد برگشته خارج!
دیگه طول و تفصیل ش نمی دم برات، تقریبا یه ماه و نیمی از این جریان گذشته بود و من متوجه شدم که انگار حامله م! رفتم
پیش یه دکتر و خلاصه معلوم شد که بعله، حامله م ! هر جوري بود با آمپول و این چیزا ترتیب کارو دادم و این یکی بدبختی از
سرم گذشت ! اما دیگه چه حالی داشتم، نمی تونم بگم . دیگه از همه چیز و همه کس بیزار شده بودم! جوونا و مردها رو که می
دیدم، دلم می خواست بکشم شون ! کاش بدبختی هام همینجا تموم می شد ! یه شب که از سر کار بر گشتم خونه دیدم دم در
خونه مون شلوغه ! دوئیدم جلو که دیدم هر کدوم از همسایه ها که منو می بینه، بحالت غم و غصه، یه سري تکون می ده !
فهمیدم که حتما یه اتفاق بدي افتاده ! وقتی رفتم تو خونه تازه فهمی دم چه مصیبتی سرم اومده! همسایه ها اون ور حیاط برام
تعریف کرد که بابام مثل هر شب مست اومد خونه و مادرم پریده بهش و بعد از کلی جنگ و دعوا، شروع کرده به نفرینش
کردن. اونم بطري عرق رو خالی می کنه رو سر مادرم که مثلا وسواس از سرش بیفته و مامانم جابجا سکته می کن ه! شانس رو
سکته ي مغزي کرده بود. بابام یه گوشه .ICU ببین! با یکی از همسایه ها پریدیم و رفتیم بیمارستان. مامانم رو برده بودن تو
رو پله ها نشسته بود و گریه می کرد . یه نگاهی بهش کردم و رفتم پیش دکتر مکه چطور می شه؟ خوب می شه یا نه، گفت با
خداس.
بود و بعدش تو بخش و ده روزي م تو بخش خوابید و دکترا مرخصش کردن . حالات پول بیمارستان ICU دو هفته ماما نم تو
چقدر شد، بماند ! بابام که پولی نداشت بده . با بدبختی و چک و سفته، از اون شرکتی که منو میفرستاد سرکار، یه مقدار قرض
کردم و در و همسایه هام کمک کردن و حساب بیمارستان ر و دادیم و مامانم رو بردیم خونه . تا خرخره رفته بودم زیر قرض !
از صبح تا شب کار می کردم ! مثل خر جون می کندم که هم بتونم قرضام رو بدم و هم خرج دوا درمون مامانم رو جور کنم .
کار بیرون یه طرف و رسیدگی به مامانم یه طرف ! تازه از سر کار که برمی گشتم باید به مامانم می رسیدم و ترو خشکش می
کردم. شده بود یه تیکه گوشت لَخت ! باباي بی شرفمم جاي اینکه زیر بال و پر ما رو بگیره، یه روز یه دفعه گم شد ! یه هفته
بعد از دوستاش و هم پیاله هاش شنیدم که انگار قاچاقی رفته کویت . اولش خوشحال شدم و با خودم گفتم که حتما وجدانش
عذابش داده و رفته اونجا که کار کنه و برامون پول بفرسته اما اشتباه می کردم،از اون بابا این همت و غیرت بعید بود ! یه سالی
گذشت و هیچ خبري ازش نشد . دیگه کارد به استخونم رسیده بود! دلم می خواست خودکشی کنم! خیلی فشار روم بود طوریکه
که یه روز وسط کار از حال رفتم و صاحب خونه ي بیچاره منو رسوند بیمارستان. اونجا بود که فهمیدم چه بلایی سرم اومده!!
« دوباره ساکت شد که ازش پرسیدم »
چی شده بود؟
شیوا هنوز نفهمیدین؟!
« یه خرده مکث کرد و بعد گفت »
ازم آزمایش خون و این چیزا کردن و چند وقت بعدش که رفتم جواب رو بگیرم، بهم گفتن ایدز دارم!! شروع کردم گریه
کردن و جیغ زدن که شماها اشتباه کردین و آزمایش عوض شده و این حرفا!
دوباره ازم خون گرفتن و بالاخره معلوم شد که جواب درست بوده !ئ همونجا بود که دیگه از همه جا بریدم و امیدم ناامید شد !
وقتی جواب ازمایش تو دستم بود تو کوچه ها بیخودي پرسه می زدم، فهمیدم که دیگه همه چی برام تموم شده! اون وقت بود
که به فکر انتقام گرفتن افتادم ! تا قبلش هیچ سلاحی نداشتم که ازش استفادعه کنم اما حالا چر ا! حالا وقتش بود که تلافی تمام
بدبختی ها مو در بیارم ! می دونی، آدم یه حد و ظرفیتی براي هر چیز داره براي غم و غصه م همینطور. تو اون مدت که منتظر
آزمایش دوم بودم، چقدر گریه کردم و زار زدم اما بعدش دیگه نه ! انگار ظرفیت غصه م کامل شده بود . دیگه ناراحت نبودم .
بی تفاوت چرا اما ناراحت نه! انگار همین دیروز بود که این اتفاق برام افتاده! همه ش جلوي چشمامه!
از پیاده رو اومدم تو خیابون و جواب ازمایش رو گذاشتم تو کیفم و به ماشینا که از جلوم رد می شدن و برام ترمز می کردن
نگاه کردم ! یه ماشین شیک و مدل بالا جلوم نگه داشت . از شکل و رنگش خوشم اومد! پشتش یه جوون نشسته بود. انگار قرعه
بنام اون افتاده بود ! سوارش شدم که گفت کجا تشریف می بری ن؟ با لبخند بهش گفتم چه فرقی می کنه؟ ! هر جا که تو بخواي !
اونم خندید و حرکت کرد . برام کولر رو روشن کرد ! نوار گذاشت ! سیگار بهم تعارف کرد ! همه شم می خندید ! خبر نداشت چه
بلایی قرار سرش بیاد ! با هم رفتیم یه رستوران شیک، بالاي شهر ! استکی سفارش دادم ! چیزي که ساله اي سال ارزوش رو
داشتم! همیشه آرزو داشتم که با شوهرم ، دوتایی بریم تو یه دونه از این رستورانا و مثل خانما بشینم و استیک سفارش بدم و
بخوریم و لذت ببریم ! حالا به آرزوم رسیده بودم ! حالا طرف شوهرم نبوداما براي من دیگه فرقی نداشت ! مهم دو چیز بود ! اول
انتقام، دوم خوردن استیک!
با لذت استیک م رو خوردم و بعدش دسر ! بعد با اون پسر جوون سوار ماشین قشنگش شدیم و رفتیم خونه ش که یه آپارتمان
بزرگ و شیک بالاي شهر بود . من هیچی نمی گفتمو هیچ کاري نمی کردم ! گذاشتم خودش بیاد تو دام که اومد ! خودش شروع
کرد! من هیچی نمی گفتم! نه می گفتم نه و نه می گفتم آره! خودش اینطوري خواست!! منم گذاشتم هر کاري می خواد بکنه!!
وقتی کارش تموم شد، رفت سر کیفش و یه عالمه پول در آورد و داد به من ! بهم گفت بازم می اي؟ گفتم آره، هر وقت که
دلت خواست ! پولارو ور داشتم و شماره ش رو ازش گرفتم و اون رفت که یه دوش بگیره و منم رفتم جلو اینه که خودمو
خوشگل تر کنم ! خوشگل، خوشگل ، براي نفر بعدي ! وقتی تو آیینه به چشمام نگاه کردم، شیطون رو توش دیدم! همون شیطونی
که همیشه ازش می ترسیدم و لعنتش می کردم! حالا دیگه با من بود و شایدم خود من!
جوونک انقدر شاد بود که داشت تو ح موم آواز می خوند ! می دونستم چه بلایی سرش آوردم اما انگار هنوز ارضا نشده بودم !
دلم می خواست که خوشم بفهمه که چه یادگاري براش گذاشتک ! یه دفعه یه چیزي به فکرم افتاد ! رژ لبم رو از تو کیفم در
لباسمو پوشیدم و از خ ونه ش رفتم بیرون ! حالا دیگه راضی شده بودم! !« جمع ما خوش اومدي » آوردم و رو آیینه ش نوشتم به
تو کیفم پول داشتم ! استیکی رو که همیشه آرزوش رو داشنم، تو یه رستوران خوب و گرون قیمت، با یه جوون خوش قیافه و
خوش تیپ و پولدار خورده بودم! انتقامم گرفته شده بود! روحم رو فروخته اما انقامم رو هم گرفتم!
خواستم برم خو نه اما دیدم هنوز وقت دارم ! یه خرده پیاده رفتم که یکی از پشت سر برام بوق زد ! برگشتم نگاهش کردم . یه
جوون دیگه بود با یه ماشین شیک دیگه ! بهش خندیدم که در ماشین رو برام واکرد و منم سوار شدم. ازم پرسید کجا تشریف
می برین؟ منم همون جواب اول رو بهش ادم ! گفتم چه فر قی می کنه؟ هر جا که تو می برین؟ منم همون جواب اول رو بهش
ادم! گفتم چه فرقی می کنه؟ هر جا که تو بخواي ! اونم منو ورداشت و برد یه رستوران شیک و گرون قیمت دیگه ! منم یه
استیک خوشمزه ي دیگه سفارش دادم و با کیف و لذت خوردمش ! ناهار استیک، شام استیک ! اونم تو بهترین رستورانا ! بعدشم
با یه همسفر خوش تیپ . جوون و پولدار، سفر به شهر انتقام!
این یکی همه ش برام شعر می خوند ! عاشق شعر بود . اسمش سامان بود، هر چی بهش می گفتم، جوابمو با شعر می داد . می
گفت قراره کتاب شعرش همین روزا چاپ بشه . می گفت وقتی چاپ شد حتما یکی ش رو امضا می کنم و بهت می دم . وقتی
رسیدیم خونه ش، دهن م از تعجب وامونده بود ! یه خونه داشتن دو سه هزار متر ! با ماشین رفتیم تو خونه که یه نوکر و کلفت،
دوئیدن جلو و در ماشین رو براش وا کردن ! پیاده شدیم و رفتیم طرف ساختمون . عجیب ترین اینکه وقتی داشتیم می رفتیم
طبقه ي با لا، پدرش اومد جلو ! یه آن فکر کردم که همین الانه که با فحش و بد و بیراه از خونه بیرونم کنه اما کار برعکس شد !
پدرش با لبخند اومد جلو و با من دست داد و بهم خوش آمد گفت ! موقعی که دستم تو دستش بود، آروم چند بار دستمو فشار
داد! فهمیدم چی می گه! فقط بهش نگاه کردم.
با پسرش رفتم بالا، تو اتاق خودش . تا برامون چایی آوردن و اومدیم بخوري، یه دفعه د اتاق وا شد و پدرش اومد تو و بعد از
عذر خواهی از من، پسرش رو با کلک فرستاد دنبال نخود سیاه ! پسره بدبختم خر شد ورفت ! موندیم من و اون . صدا کرد از
پایین برامون یه بطر ویسکی آوردن . برام ریخت تو گیلاس که گفتم نمی خورم . بدبخت فکر کرد که من دوست دختر پسرشم !
می خواست منو یواشکی قر بزنه و رو دست پسرش بلند بشه ! فکر می کرد که من یکی از دختراي پولدارم و با پسرش دوست
شدم! شروع کرد زیر گوشم زمزمه کردن که آره، من تنهام و زنم همه ش مسافرته و از این کشور اروپایی میره اون یکی و منو
تنها گذاشته و هیچکس نیس که به من برسه و من تازه پنجاه سالمه و از تنهایی وبی کسی خسته شدم و اگه شما با من باشی،
من برات فلان کارو می کنم و این جوونا می تونن اما نمی دونن ! بر عکس ماها که بزرگتر شونیم، هم می دونیم و هم می تونیم
و من اونقدر پول دارم کخ نمی دونم چیکار باهاش بکنم و از این حرفا ! منم وقتی طرف رو انقدر مشتاق دیدم، شروع کردم ناز
کردن که اره، من نامزد پسرتون هستم و چه جوري یه همچین چیزي می شه و ما با هم قرار ازدواج گذاشتیم و خلاصه مثل یه
دختر نجیب خودمو بهش نشون د ادم و ر کاري که کرد نذاشتم طرفم بیاد ! دیگه داشت دیوونه می شد ! پرید رفت پایین و
وقتی برگشت بهم گفت که چشمامو ببندم . چشمامو که بستم آروم دسن کشید به گردنم و یه گردن بند انداخت بهش !
چشمامو وا کردم و رفتم جلو آیینه که دیدم یه زنجیر طلاي کلفت که یه دونه از شمش هاي طلا بهش آویزونه انداخته گردنم!
تو خوابم یه همچین چیزي رو نمی دیدم ! تازه فهمیده بودم که ما زن ها چه سلاحی داریم و ازش بی خبریم ! داشتم تو ایینه
خودمو نگاه می کردم و اونم مرتب قربون صدقه م می رفت که نوکرش اومد دم در اتاق و در زد . معلوم شد که پسره از بس
با عجله رانندگی کرده که زودتر برگرده پیش من ، تو راه تصادف کرده و حالا زنگ زده که باباش براش پول بفرسته که
خسارت ماشین یارو رو بده ! خنده م از این گرفته بود که چه باباي حقه بازي داشت این پسر ! به نوکرش گفت که پول ورمی
داري اما نیم ساعت دیگه می ري و وقتی رسیدي به پسرم، بهش می گی که ماشین گیرم نیومد و از این حرفا! می خواست تا
می تونه معطل کنه که پسره سر خر نشه براش ! خلاصه اونقدر بهم التماس کرد که آخرش به گریه افتاد ! اون وقت بود که
رضایت دادم و گذاشتم کاري رو بکنه ! نمی دونی به چه عجله و سرعتی داشت با سر می رفت تو دام! از لذت انتقامم داشتم پر
در می آوردم ! دلم داشت آروم می گرفت ! پیرمرد بوالهوس ! شصت سالش بیشتر بود اما می گفت پنجاه سالمه ! همه ش قربون
صدقه م می رفت! سرش کچل کچل بود مثل کف دست! از سن و سالش خجالت نمی کشید!
وقتی داشم لباس می پوشیدم اومد جلومو گفت دیدي عزی زم من از صد تا از این جوونا، جوون ترمم؟ ! بهش خندیدم و گفتم بگو
یه چایی بیارن . گفت خودم می رم برات می ارم عزیزم ! تا از اتاق رفت بیرون، رژ لبم رو در آوردم و رو ایینه ش همون جمله
وقتی به خط خودم نگاه کردم و یادم اومد که چیکار باهاش کردم، از ته قلب !« به جمع ما خوش اومدي پیرمرد » ! رو نوشتم
کیف کردم!
از اتاق اومدم بیرون و رفتم پایین . برام چایی آورد. خوردم و وقتی خواستم برم، کیف پولش رو آوردو و هر چی توش هزاري
بود داد به من و شماره ي موبایلش رو هم بهم داد و گفت کهع حتما فردا بهش زنگ بزنم . ازش خداحافظی کردم و قبل از
اینکه پسرش برگرده، از خونه زدم بیرون ! نزدیک ده و نیم، یازده شب بود . تو کیفم یه عالمه هزاري داشتم! یه تاکسی در بست
گرفتم و برگشتم خونه پیش مادرم . تو راه همه ش می خندیدم ! راننده فکر کرده بود که دیوونه م یا اینکه فهمیده بود چیکاره م !
اونم شروع کرد در گوشم ز مزمه کردن! خوسام اونم بیارم تو جمع خودمون اما تو دلم گفتم بدبخت برو بچسب به کار و زندگی
ت که شانس آوردي! اگه پولداري بودي کاري باهات می گردم که زنده بودنت پشیمون بشی!
خلاصه بهش یه اخم کردم که خودشوجمع و جور کرد . نیم ساعت سه ربع بعد رسیدیم در خونه مون. پول یارو رو دادم ورفت .
منم رفتم بالا سر مادرمو تمام پولایی رو که اون روز و شب کار کرده بودم، از توکیفم در آوردم و چیدم دور تا دور رختخواب
مامانم! گردنبندم از گردنم وا کردم و انداختم گردن مامانم ! بعد شروع کردم خندیدن ! حالا نخند و کی بخند ! اصلا دست خودم
نبود! حالت هیستري پیدا کرده بودم ! وقتی خنده هام تموم شد به مامانم گفتم بیا مامان! اینم پول! اینم طلا! از این به بعد تو هر
مریض خونه و بیمارستان که دلت خواست می خوابونمت ! هر دوایی م که احتیاج داشته باشی، هر چقدرم کهگرون باشه ، آزاد
برات می خرم!
اینارو گفتم و پریدم و هی ماچش کردم . اون بیچاره که هیچی نمی فهمید . خیلی وقت بود که رفته بود تو کما ! وقتی خوب
ماچش کردم یه دفعه از خودم بدم اومد ! مادرم زن نجیب و مومنی بود . یه عمر با بدبختی زندگی کرده بود اما پاك و نجیب .
نباید آلوده ش می کردم ! گردبند رو از گردنش کندم و انداختم یه گوشه ي اتاق ! پولا رو هم جمع کردم و پرت کردم یه گوشه
ي دیگه و نشستم زار زار گریه کردن ! گریه می کردم و از مامانم حلالیت می خواستم و ماچش می کردم و غم و غصه هایی رو
که سالها مثل یه بغض تو گلوم دلمه بسته بود می دادم بیرون . بهش گفتم آخه چرا مامان؟ ! چرا همچین کردي؟ فکر کردي
که اگه من تو یه مدرسه ي دخترونه، یه نمایشنامه بازي کنم، فاسد می شم؟ فکر کردي اگه دخرت عاشق هنره، نانجیبه؟ ! چی
می شد اگه اون روز به حرفم گوش می کردي؟ حالا نذاشتی تو اون مایشنامه بازي کنم بماند، دیگه چرا جلوي تحصیلم رو
گرفتی؟ بعدشم چرا منو بز ور دادي به اون جواد لات و بی شعور؟ ! حالا همه چی خوب شد؟ یعنی منو خوشبخت کردي؟ یعنی
من نجیب موندم؟ اصلا تو چرا منو به دنیا آوردي؟ تو که شوهر عرق خور و بی غیرت رو شناخته بودي؟ چرا برادرم رو بدنیا
آوردي؟ برادري که دیگه اصلا ازش خبري ندارم ! اگه تو از اون مرد چبه دار نمی شدي کار این دنیا نمیگذشت؟ حالا دیگه
خودت می دونی ! پولارو رو من اینجوري بدست آرم. می دونم خیلی مومنی اما منم یه زن ضعیفم و مریض! خرج و دوا درمون
تو ام خیلی زیاده و نمی شه از پول کلفتی در بیارم ! پول یه آمپولت، حقوق یه ماه منه! دیگه اینجا واسه من حلال و حرومی
معنی نداره ! من آب از سرم گذشته ، توام بهش فکر نکن ! اگه حالت خوب شد و زنده موندي که خودت یه ججوري گناهش رو
رفع ورجوع می کنی، اگرم که مردي، گناهش گردن من! منکه پرونده مسیاه هس، این یکی گناه م روش!
« شیوا دوباره سکوت کرد و بعد یه دفعه زد زیر گریه و گفت »
اون پسري اولی، بیست سال شم نشده بود ! واي! چه جوري اینارو جواب دم !! چشماش هنوز یادمه! انقدر ساده بود که هرچی
می گفتم باور می کرد ! تازه اول زندگیش بود . بهم می گفت تو دیگه با کسی نباش، من خرجت رو می دم. وقتی بهش گفتم که
یه مادر مریضم دارم، بهم گفت که خرج اونم می دم ! کاش با اونم کاري نکرده بودم اما خون جلوي چشمامو گرفته بود اونم بد
موقعی جلوم سبز شد ! شاید اگه چند روز بعد بهش بر می خوردم، نمی ذاشتم الوده بشه ! هنوز چشماش یادمه، ساده و زود باور !
بیست سال شم نبود!
یه دفعه تلفن قطع شد . انگار خودش تلفن ر و قطع کرد . منم دیگه زنگ نزدم . ولش کردم که به درد خودش بسوزه و شاید با »
گریه کردن یه خرده آروم بشه.
گوشی رو گذاشتم سرجاش و دو شاخه رو کشیدم بیرون و رو تخت دراز کشیدم . فکر یلدا، حرفایی که نیما بهم گفته بود،
کارایی که شیوا کرده بود، همه یه دفعه با هم هجوم آورد ه بودن تو ذهنم ! داشت سرم می ترکید ! شانس آوردم که خوابم برد
وگرنه همون شب دیوونه شده بودم.
ساعت 9 صبح بود که سیما صدام کرد . گفت نیما زنگ زده و کارت داره . چرا دو شاخه رو از تو پریز کشیدي؟ بهش چیزي
نگفتم. بلند شدم و رفتم یه دوش گرفتم و لباسمو پوشیدم و از خونه اومدم بیرون. همینجوري بی هدف راه می رفتم و فکر می
کردم. چند بار موبایلم زنگ زد اما جواب ندادم و خاموشش کردم . یه ساعت، یه ساعت و نیم راه می رفتم که دیدم جلوي
خونه ي نیما اینام . دلم می خواست می تونستم که سرمو برگردونم و پنجره ي اتاق یلدا رو نگاه کنم شاید ببینمش . کاشکی
انقدر دوستش نداشتم و می تونستم راحت ازش بگذرم!
« زنگ نیما اینارو زدم که خود
.: Weblog Themes By Pichak :.